بیا تو پشیمون نمیشی

هر چی دلت بخواد هست

روزي راهي روشروع كردم،به وسط راه كه رسيدم ديدم كسي كنارم نيست كه كمكم كنه،به ياداول راه افتادم كه كسي كنارم نبود،يادم اومد خدا بود كه منو راه انداخت و فهميدم كسي كه منو راه ميندازه خودش منو هدايت مي كنه

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط م.علیزاده| |

گاهی گمان می کنی، چون دگر صدایی از حنجرت به
نشانه ی گله بیرون نمی آید، مشکل نداری.
اما اینطور نیست، زیرا بغض جلوی صدایت سد میشود

نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:39 توسط م.علیزاده| |

 سخت آشفته و غمگین بودم…


 به خودم می گفتم:


بچه ها تنبل و بد اخلاقند


دست کم میگیرند


درس ومشق خود را…

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:46 توسط م.علیزاده| |

خدمت حضور انور و منور شما عارضم که دایی بزرگه رفتن مکه؛ قبل رفتن هم کلی به  پسراش و خواهر برادرا و کلا همه سفارش فرمودند که آقا واسه اومدنم نه گاو بکشین نه گوسفند، نه پارچه ی تبریک و ازین چیزا بزنین.

ولی کو گوش شنوا!

زنِ دایی دومیه میگه که نــــــــــــــــــــــــــــــــــه، مگه میشه قربانی نکنیم واسش؟!   وقتی ما رفتیم مکه اون واسمون گوسفند کشته ما هم باید گوسفند بکشیم! پسردایی بیچاره هرچقد گفت نه و بابا ناراحت میشه حریفشون نشد که نشد!

خاله آخری هم میگه نمیشه که کاری نکرد! با این حساب ما میخوایم پول گوسفندو بدیم!!! (من و مامان و داداشم و بابام با شنیدن این حرف اینجوری(    )شدیم.)

حالا هم کلی با پسردایی بیچاره صحبت کردن تا قانع شد گوساله (!!!!!) بکشن(به شرطی که ببرن کشتارگاه)!

حالا خاله کوچیکه میگه چرا ببریم کشتارگاه؟!؟!؟ توو خیابون جلو پاشون میکشیم!!

فک کنین دایی جان فرموده بودن هیچ کاری نکنینا! حالا من نمیفهمم چرا گیر داده به خیابون! بهشم میگی تو خیابون درست نیست و از نظر بهداشتی آلودست و خون نجسه گوشش بدهکار نیست که نیست!

خدا به خیر بگذرونه

 

عصبانی نوشت: آخه چرا ما آدما باید اینقد خودخواه باشیم و خواسته های خودمونو به خواسته های دیگران ترجیح بدیم؟ طرف میگه کاری نکنین واسه اومدم، اونوقت ما از روی خودخواهی باید اونکاری رو که میخوایم انجام بدیم، حتی به قیمت ناراحت کردن طرف و شاید هم به هم ریختن برنامه هاش. اه. فقطم چشممون به اینه که بقیه چیکار میکنن ما هم همونکارو انجام بدیم! خاله ی مذکور فرمودند همه توو خیابون گوسفند میکشند! پس ما هم میکشیم!

پ.ن: زنِ دایی آخری میگفت یکی از دوستاش از مکه اومده بوده، قرار بوده توو تالار ولیمه بده، ولی یه کار جالبی میکنه. از اونایی که اومده بون استقبالش میخواد ناهار بمونن و میشه ولیمه، بعدش میشینه پول ولیمه ای که قرار بوده بده رو حساب میکنه میره زندان یه زندانی که به خاطر قرض توو زندانه آزاد میکنه. (من خراب این حرکتش شدم

نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:3 توسط م.علیزاده| |

سلول مغز یک انسان می‌تواند ۵ برابر اطلاعاتی که ویکی‌پدیا دارد را در خود نگهداری کند.

 

2- بدن‌تان به اندازه‌ای گرما در عرض ۳۰ دقیقه تولید می‌کند که با آن می‌شود نیم گالون آب را جوشاند.

 

3- مغز به همان میزان از انرژی که یک چراغ برق ۱۰ وات استفاده می‌کند، بهره می‌جوید.

 

4- بیشتر نوزادان با چشمانی آبی به دنیا می‌آیند.

 

5- تکانه‌های عصبی با سرعت ۲۷۴ کیلومتر بر ساعت به مغز وارد و از آن خارج می‌شوند.

 

6- عطسه‌ها با سرعت ۱۶۱ کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کنند.

 

7- اسید معده به اندازه کافی قوی است تا یک تیغ ریش‌تراشی را حل کند.

 

8- روده باریک بزرگترین عضو درونی بدن است.

 

9- راست دست‌ها ۹ سال بیشتر از چپ دست‌ها عمر می‌کنند.

 

10- ناخن انگشت میانی سریع‌تر از ناخن باقی انگشت‌ها رشد می‌کند.

 

11- نوزادان با ۳۰۰ استخوان متولد می‌شوند. بزرگسالان ۲۰۶ استخوان دارند.

 

12- شما برای برداشتن یک قدم از ۲۰۰ ماهیچه یاری می‌جویید.

 

13- پاها می‌توانند در حدود نیم لیتر در طول روز عرق تولید ‌کنند.

 

14- پوست‌تان هر ۲۷ روز پوست‌اندازی می‌کند

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:44 توسط م.علیزاده| |

1ـ تا سرحد امکان سعی کنید که بدون آنکه به مرحله لاغری برسید چربی اضافی بدن خود را کاهش دهید. شواهد قانع کننده موید آن است که اضافه وزناحتمال ابتلا به انواع سرطان را افزایش می دهد.
2ـ فعالیت بدنی حداقل 30 دقیقه در روز
3ـ از نوشیدن نوشابه های شکردار اجتناب کنید. از خوردن غذاهای پر کالری و پروسه شده خودداری کنید.
4ـ از انواع سبزیجات و میوه ها استفاده کنید. نان سبوس دار و غلات نه تنها احتمال ابتلا به سرطان را کاهش می دهد، بلکه به کاهش وزن نیز کمک می کند.
5ـ خوردن گوشت قرمز را محدود کنید. از مصرف گوشتهای پروسه شده (کالباس، سوسیس، ژامبون) تا حد امکان خودداری کنید. مصرف گوشت پخته شده حداکثر 500 گرم در هفته.
6ـ از مصرف هر گونه نوشابه الکلی خودداری کنید.
7ـ از مصرف غذاهای پرنمک یا کنسروهایی که نمک آلوده هستند خودداری نمایید.
8ـ از قرصهای ویتامین (Supplements)برای حفاظت خود در برابر ابتلای به سرطان استفاده نکنید.
9ـ توصیه می شود مادران در شش ماهه اول پس از زایمان فقط با شیر خود طفل را تغذیه کنند.
10ـ افرادی که تحت درمان سرطان قرار گرفته اند پس از اتمام دوره درمان مفاد پیشگیری را رعایت نمایند.

*** و در نهایت توصیه می شود سیگار نکشید.

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:15 توسط م.علیزاده| |

1ـ تا سرحد امکان سعی کنید که بدون آنکه به مرحله لاغری برسید چربی اضافی بدن خود را کاهش دهید. شواهد قانع کننده موید آن است که اضافه وزناحتمال ابتلا به انواع سرطان را افزایش می دهد.
2ـ فعالیت بدنی حداقل 30 دقیقه در روز
3ـ از نوشیدن نوشابه های شکردار اجتناب کنید. از خوردن غذاهای پر کالری و پروسه شده خودداری کنید.
4ـ از انواع سبزیجات و میوه ها استفاده کنید. نان سبوس دار و غلات نه تنها احتمال ابتلا به سرطان را کاهش می دهد، بلکه به کاهش وزن نیز کمک می کند.
5ـ خوردن گوشت قرمز را محدود کنید. از مصرف گوشتهای پروسه شده (کالباس، سوسیس، ژامبون) تا حد امکان خودداری کنید. مصرف گوشت پخته شده حداکثر 500 گرم در هفته.
6ـ از مصرف هر گونه نوشابه الکلی خودداری کنید.
7ـ از مصرف غذاهای پرنمک یا کنسروهایی که نمک آلوده هستند خودداری نمایید.
8ـ از قرصهای ویتامین (Supplements)برای حفاظت خود در برابر ابتلای به سرطان استفاده نکنید.
9ـ توصیه می شود مادران در شش ماهه اول پس از زایمان فقط با شیر خود طفل را تغذیه کنند.
10ـ افرادی که تحت درمان سرطان قرار گرفته اند پس از اتمام دوره درمان مفاد پیشگیری را رعایت نمایند.

*** و در نهایت توصیه می شود سیگار نکشید.

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:15 توسط م.علیزاده| |

پزشکان معتقدند اگر فردی که دچار ضربه مغزی شده است ظرف 3 ساعت به بیمارستان منتقل شود آنها می‌توانند عوارض این ضربه را به طور کامل از بین ببرند. ولی تشخیص این حادثه و رساندن مصدوم به بیمارستان ظرف 3 ساعت کار مشکلی است چون در حالت عادی چند ساعتی طول می‌کشد تا عوارض این ضربه خود را نشان دهد. متاسفانه ممکن است فرد دچار صدمات جدی در ناحیه مغز شده باشد در حالی که اطرافیان اصلا متوجه هیچ علامت یا نشانه‌ای نشوند. به همین منظور پزشکان توصیه می‌کنند که در چنین شرایطی این سه پرسش ساده را در ذهن بسپارید و در اولین فرصت از مصدوم بپرسید:

1. از مصدوم بخواهید که لبخند بزند.

2. از وی بخواهید که هر دو دست خود را از بازو کاملا بلند کند.

3. از مصدوم بخواهید که یک جمله ساده و مرتبط با زمان و شرایط اطراف خود بسازد. (مثلا امروز هوا آفتابی است.)

اگر مصدوم در پاسخگویی به هر یک از این سه مورد دچار مشکل شد سریعا مصدوم را به بیمارستان برسانید. بعد از اینکه تشخیص داده شد که افراد غیرمتخصص نیز تنها با این سه پرسش می‌توانند به ضعف عضلات صورت، مشکل در حرکت بازوها و یا مشکل در تکلم پی برده و با انتقال سریع مصدوم به مراکز درمانی از مرگ مصدوم جلوگیری کنند از عموم مردم خواسته شد که این سه پرسش را به خاطر سپرده و در موقع لزوم از آن استفاده نمایند.

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:22 توسط م.علیزاده| |

معبد آرتمیس در افوسوس ( ترکیه) یکی از زیباترین بناهای ایام گذشته بود. این بنا با داشتن۱۰۰ ستون مرمری زیبا که ارتفاع هرکدام از آنها به ۱۵ متر میرسید یکی از عجایب هفتگانه به حساب می آید. این معبد فضایی را در برمی گرفت که تقریبآ چندین برابر وسعت آکروپلیس درآتن بود. میتوان گفت که معبد آرتمیس صعود و سقوطهای بسیاری را در طی قرنها پشت سر گذاشت. این بنا در ۶۰۰ سال قبل از میلاد ساخته و در ۵۵۰ سال پس از میلاد در آتش سوخت . بعد از آن مجددﺃ به صورت بسیار زیباتر و عظیمتری بازسازی شد. این بنا برای دومین بار دچار حریق شد البته این بار بطور عمدی توسط فردی بنام هروستراتوس که برای به یاد ماندن نامش به این کار دست زد, ولی این معبد دوباره با اندازه ای بزرگتر و بسیار بهتر از قبل ساخته شد. این معبد بسیار زیبا درونش با مجسمه های بی نظیری تزیین شده بود . این معبد پابرجا بود تا زمانیکه بر اثر هجوم بربرها در ۲۶۲ پس از میلاد برای همیشه از صفحه تاریخ محو شد و هرگز دوباره ساخته نشد . آنچه که از این معبد باقی ماند هم توسط زلزله ها کاﻤﻸ از بین رفت

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:32 توسط م.علیزاده| |

مجسمه زئوس خدای یونان در ا لمپیا یکی از عظیم ترین مجسمه های جهان است . این اثر در ۴۵۰ سال قبل ازمیلاد توسط مجسمه ساز معروفی بنام فیدیاس ساخته شد این هنرمند همان کسی بود که مجسمه خدای آتنا را هم برای معبد پارتنون در آتن ساخت.. ارتفاع مجسمه زﺌﻮس در حدود ۱۲ متر بود . بدن این مجسمه را از عاج فیل و ردا و موها و ریشش را از طلا ساختهبودند. تخت آن از چوب درخت سرو بود که بوسیله جواهرات گرانبهایی آراسته گردیده بود. این اثر ارتفاعش چنان بود که با سقف معبد زﺌوس برخورد می کرد . فیدیاس با این کارمی خواست اقتدار و نیرومندی زﺌﻮس را نشان دهد. مجسمه زﺌﻮس در معبد زﺌﻮس که طول آن به ۶۴ متر می رسید قرار داشت . ۷۲ ستون خارجی این معبد که به سبک معماری قدیم یونان بودند این معبد را دارای معماری خیره کننده ای کرده بودند . سنگفرش آن نیز با مجسمه های بی نظیری تزیین گشته بود. مجسمه زﺌوس در حدود ۸۵۰ سال در این معبد قرار داشت تاهنگامیکه بعضی از یونانیها آنرا به استانبول منتقل کردند. البته این زیاد طول نکشیدچراکه محل جدید نیز در آتش سوخت و این مجسمه برای همیشه از بین رفت

 

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:59 توسط م.علیزاده| |

آنکس که بدانـد و بدانـد که
>>> بـداند
>>> اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
>>>
>>> آنکس که بدانـد و ندانـد که
>>> بدانـد
>>> بیدارش نمایید که بس خفته نماند........


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:35 توسط م.علیزاده| |

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:7 توسط م.علیزاده| |

 

آرامش داشته باشید و ساکت بنشینید.

1- در متن زیر C را پیدا کنید. از مکان نمای موس استفاده نکنید.


OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO COOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO
2- اگر در متن بالا C را پیدا کردید، حالا 6 را پیدا کنید.


9999999999999999999 9999999999999999 9999999999999999 9999999999999999
9999999999999999999 9999999999999999 9999999999999999 9999999999999999
9999999999999999999 9999999999999999 9999999999999999 9999999999999999
9999699999999999999 9999999999999999 9999999999999999 9999999999999999
9999999999999999999 9999999999999999 9999999999999999 9999999999999999
9999999999999999999 9999999999999999 9999999999999999 9999999999999999
 

3- حالا حرف N را بیابید. کمی مشکل‌تر از قسمت‌های بالا می‌باشد.


MMMMMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMMMMMMMMMMMM MNMMMM
MMMMMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMM
MMMMMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMM
MMMMMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMM
MMMMMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMMMMMMMMMMMM MMMMMM

 

  

این یک شوخی نیست. اگر شما قادر بودید که این سه تست را پشت سر بگذارید، شما دیگر هیچ وقت نیاز به دکتر اعصاب و روان نخواهید داشت.

 

مغز شما عملکرد خوبی دارد و از بیماری آلزایمر (Al zheimer) در امان خواهید بود.

 

 

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:0 توسط م.علیزاده| |

به خود احترام می گذارم

یک چای داغ می ریزم

داخل زیباترین بشقاب خانه

یک دانه شیرینی می گذارم

همراه یک آهنگ دلنشین به خود می گویم بفرمائید

چایتان سرد نشود!

و از تمام تنهایی ام لذت می برم ... !

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:2 توسط م.علیزاده| |

لیلی عاشق مجنون می شود و مجنون هم عشق لیلی در دلش رسوخ می کند... اما خانواده آنها با یکدیگر دشمنان دیرینه هستند و سایه هم را با سنگ می زنند...لیلی و مجنون هم در این وسط بلاتکلیف می مانند و نمی دانند آخر ماجرای دعوای خانواده آنها به کجا می انجامد.

  • - الیته لیلی و مجنون آنقدر بزرگ شده اند که تو روی پدر و مادرشان بایستند وبه آنها بگویند که: الاّ بلّا، ما یکدیگر را می خواهیم و دعوای شما دو خانواده هم به ما مربوط نیست.... اما آنها فرزندان مطیعی هستند و اهل جار و جنجال و بزن بکوب نیستند. آنها فقط یکدیگر را، آنهم تنها در یک محیط آرام می خواهند و بس.... پس واردشدن به برخی حاشیه ها را اضافه و دردسرساز می دانند.
  • - اما هرچه می گذرد دو خانواده کوتاه نمی آیند که هیچ، تازه بعد از باخبرشدن از جریان عشق و عاشقی فرزندهایشان، برای آنکه جلوی هم کم نیاورده ویا مجبور به منت کشی از هم نشوند ، خط و نشان بیشتری را برای یکدیگر می کشند، حتی بعضی از شبها تعدادی از بزن بهادرهای دو خانواده می روند سراغ چیزهای با ارزش طرف مقابل و آن چیزها را، یا می شکنند و یا صدمات غیرقابل جبرانی بهشان وارد می آورند!.
  • - اگر تا دیروز دو خانواده فقط به هم سلام نمی دادند، الان به یکدیگر، فحش و نفرین هم، حواله می دهند. تازه دو خانواده ، برای آنکه نشان دهند که چقدر از جریان عشقی فرزندانشان ناراحت هستند چند روزی، آنها را در خانه حبس کرده و یا دچار تحریم غذایی شان می نمایند!.
  • - لیلی و مجنون که می ببینند این قصه سر دراز دارد ، بالاخره تصمیم می گیرند با هم به سرزمین دیگری فرار کنند و در آنجا با بچه هایشان زندگی خوشی را سپری نمایند. هرچند دلشان را در سرزمینشان جا گذاشته و همواره برای خانواده شان دلتنگ می شوند، اما بعدها حادثه فرار آنها به اسم " فرار دلها" نامگذاری شد و سالگرد فرارشان را هم با برگزاری جشنواره ای با عنوان "نفرین بر عشق" منفور داشتند!!

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:17 توسط م.علیزاده| |

 - گرگ درب خانه شنگول و منگول و حبه انگور را به صدا در می آورد اما آنها درب خانه را باز نمی کنند. او دستان سفید کرده اش را نشانشان می دهد، اما آنها باز درب خانه را باز نمی کنند.

  • - گرگ به حیله های پیشرفته تر و امروزی تری متوسل می شود، مانند تقلید صدای مادر توسط نرم افزارهای پیشرفته دیجیتالی و... خیلی از حیله های دیگر را هم به کار می بندد ولی آنها باز درب خانه را باز نمی کنند.
  • - گرگ به خانه برمی گردد و از گرسنگی می میرد، البته قبل از مرگ جمله ای را به زبان می آورد و آن جمله این بود:

    تا زمانی که در دنیا احمق وجود دارد باید همه آنها را خورد، اما مشکل اینجاست که وقتی تمام احمقها خورده شده و نسلشان منقرض شد،  زیرکها هم، با فاصله کمی از آنها (هرقدر هم زبر و زرنگ باشند) از گرسنگی خواهند مرد!

  •  

  • - البته گرگ باید می فهمید برای رسیدن به مقصود، راه حلهای ساده تر و حتی بدون نیاز به گفتن دروغ و یا سوار کردن حقه وجود دارد... مثل چسباندن یک آدامس بر روی ویزور آیفون تصویری خانه شنگول و منگول و حبه انگور!!


نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:14 توسط م.علیزاده| |

روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند.او تقريبا تمام روز را تنها بود.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:11 توسط م.علیزاده| |

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود .پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد.ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.
کسی میدونه حسنک الآن کجاست ؟

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:6 توسط م.علیزاده| |

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:43 توسط م.علیزاده| |

 عکس   داستان زیبای گدا و روزنامه نگار

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید

 روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  . . .

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:29 توسط م.علیزاده| |

سلام آقای ایرانسل!

نوکرتم داداش!

یه چندتا خواهش ازت دارم. جون نَنَت عمل کن بهشون...

من تو مسابقه شرکت نمی کنم! به جون مامانم adsl دارم!

صبح به صبح، ساعت ٧ منو با اس ام اس فروش ویژه بیدار نکن...

شارژه جایزت بخوره تو سرت 1000000 تومان شارژ کنم 100تومن داخل شبکه هدیه بدی!

موبایل بانک هم نمیخوام!

اینقدر واسه هر چی زرت و زرت و وقت و بی وقت تبریک نگو!

نکن برادره من! نکن پدره من! دِ نکن لعنتی! دِ دهن منو باز نکن آخه...

من تا حالا از شما پیشواز گرفتم؟ بابام گرفته؟ داییم گرفته؟؟؟؟ کی گرفته؟؟

آخه چی میخواااای از جون من لعنتی که که میگی آهنگ های پیشواز داغ امروز اینا هستن.

آخه یکی نیست درد منو بشنوه؟

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:47 توسط م.علیزاده| |

"

خرگوش می‌ره تو جنگل روباه رو می‌بینه که داره تریاک می کشه،  می‌گه آقا روباهه این چه کاریه؟! پاشو بدوییم... شاد باشیم!      

می رن تا می رسن به گرگه. می بینن داره حشیش می کشه، خرگوش می گه آقا گرگه این چه کاریه؟! پاشو شاد باشیم! بدوییم! 

گرگم پا می شه می رن 3 تایی می رسن به شیره، می بینن داره تزریق می کنه.


خرگوش می گه آقا شیره این چه کاریه؟! پاشو بدوییم... ورزش کنیم... شاد باشیم! شیره می پره می‌خورش! 


گرگ و روباه می گن چرا خوردیش؟! این که حرف بدی نزد!    

شیره می گه: نه بابا! این پدرسگ هر روز یه قرص اکـس می زنه میاد مارو دور جنگل میدوونه! 

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:45 توسط م.علیزاده| |

"یه یادی کنیم از پدربزگامون. اگه در قید حیات هستن که بریم پاشونو ببوسیم. اگه هم دیگه بینمون نیستن براشون فاتحه بفرستیم..."

پیرمردی بود که با پسر، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد. هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.

از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسه کوچک و گلی میریختند. غذای او آنقدر کم بود که هیچ وقت سیر نمیشد. در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.

روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست. عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید. بعد برای پیرمرد یک کاسه چوبی بیارزش خریدند.پیرمرد شکایتی نکرد و هرروز توی آن غذا می خورد .

روزها آمدند و رفتند. تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف می زدند، پسر کوچولوی چند تکه تخته روی زمین گذاشته بود و سعی می کرد آنها را به هم وصل کند.پدر پرسید:«چکار میکنی پسرم؟»

پسر جواب داد:«می خواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید؛ غذای شما را توی آن بریزم و جلویتان بگذارم.»

زن و مرد به هم نگاه کردند و ناگهان بغزشان ترکید. به این وسیله آنها به خود آمدند و روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.

از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد می لرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمی زد.

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:33 توسط م.علیزاده| |

زن پالتو پوست گرون قیمتی که تازه اون روز صبح از فروشگاه خریده بود رو پوشیده بود و مشغول تماشای خودش تو آینه بود .
دختر نوجوان که تازه از مدرسه برگشته بود نگاهی به مادرش انداخت و با خشم گفت :
مامان میدونی به خاطر اینکه تو بتونی این پالتو پوست رو بپوشی و باهاش به دیگران فخر بفروشی یه حیوون معصوم و بی دفاع و بدبخت و بیچاره چه زجری رو متحمل شده ؟
مادر نگاهی خونسردانه به دخترش کرد و گفت :
خجالت بکش ، این حرفها چیه پشت سر بابات میگی !

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:26 توسط م.علیزاده| |

یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود،
پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:23 توسط م.علیزاده| |

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
 خدمتکار پرسید:....

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))

 

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود..

نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:3 توسط م.علیزاده| |

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت...

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
 
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
 
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
 
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
 
آره یادمه. شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
 
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
 
یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
 
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
 
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:14 توسط م.علیزاده| |

روز قسمت کردن بود. خدا هستی را قسمت می كرد. 
خدا گفت: "چیزی از من بخواهید، هر چه كه باشد،شما را خواهم داد.سهم تان را از هستی طلب كنید،زیرا خدا بسیار بخشنده است."
و هر كه آمد، چیزی خواست. یكی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یكی جثه ای بزرگ خواست و آن یكی چشمانی تیز. یكی زمین را انتخاب كرد و یكی آسمان را.
در این میان كرمی كوچك جلو آمد و به خدا گفت:" خدایا من چیزی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه زمین ، تنها كمی از خودت، تنها كمی از خودت به من بده..."
و خدا كمی نور به او داد.
نام او كرم شب تاب شد.
خدا گفت: " آن كه نوری با خود دارد، بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی كه گاهی زیر برگی كوچك پنهان می شوی. "
و رو به دیگران گفت: "کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست ، زیرا از خدا جز خدا نباید خواست.."
هزاران سال است كه او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسی نمی داند كه این همان چراغی است كه روزی خدا به كرمی كوچك بخشیده است.

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:12 توسط م.علیزاده| |

 

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط م.علیزاده| |

وقتی که حضرت رسول اکرم ( ص ) از دنیا رحلت فرمود ، اصحاب آن حضرت ندایی شنیدند که می گفت: پیامبر شما پاک است. پس نیازی به غسل ندارد لذا او را بدون غسل دفن کفن کنید! حضرت علی ( ع ) سر خود را بلند کرد و فرمود : دور شو ای دشمن خدا! خود پیامبر اکرم (ص) به من فرمود مرا غسل داده و دفن کنی

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:4 توسط م.علیزاده| |

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،


آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،


آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن

 

غرورش را نشنوی،

 

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،


می خواهم بدانم،


دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای


خوشبختی خودت دعا کنی؟

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:49 توسط م.علیزاده| |

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...

 

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:47 توسط م.علیزاده| |

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟!

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

 

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟! 

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:44 توسط م.علیزاده| |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید......


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:23 توسط م.علیزاده| |

یه روزی پسری باخانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند بعد از یک ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!! میگه نه !!


میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی عذاب وجدان میگیره میره خونه رفیقش، رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه به دختری تیکه انداختم ولی نمیدونستم که خواهرتو بود !
.
.

.
.
دوستش پیکشو میبره بالا میگه به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون خورد و خوابید ولی خواهرمو نشناخت

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:20 توسط م.علیزاده| |

 

کاش می شد که خدا
اجازه ظهورت می داد
کاش می شد
که در این دیار غربت
ومیان موج غمها
به سکوت سرد وسنگین
رخصت خاتمه می داد
کاش می شد
جمعه ما
شاهد ابروی زیبای تو می شد
دیده نا قابل ما
فرش کیسوی تو می شد
کاش می شد
انتظار منتظر بپایان رسد
وهوا میزبان یاسها ونسترنها
خاک پای مهدی زهرا شود
کاش می شد
تو هم از انتظار خسته شوی و
برای فرج دعا کنی
کاش می شد
کاش می شد
ما مردم کوفه نشویم
نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:15 توسط م.علیزاده| |

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد

صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن

با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:58 توسط م.علیزاده| |

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:

Winter is hard on you before

«آیا زمستان سختی در پیش است؟»

رییس جوان که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

 پاسخ: «اینطور به نظر میاد»


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:44 توسط م.علیزاده| |


 

مردها نامردترین موجوداتند !

 

تا زمانی عشق می ورزند که بدانند زن اسیر آنها نشده 

 

و هنگامی که قلب زن را تسخیر کردند با تمام مردانگی ناجوانمردی می کنند .

دکتر علی شریعتی

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:51 توسط م.علیزاده| |

دخترا همه سرشون تو ورقشونه و از هر 10000 نفر یه نفر بیکاره

ولی پسرا از هر 10000نفر یه نفر سرش تو ورقه خودشه

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:38 توسط م.علیزاده| |


Power By: LoxBlog.Com